رایانرایان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

رایان یکی یه دونه ی مامان و بابا

رایان نگو بلا بگو!

هزاران درود ... سرم وحشتناک شلوغه برا خونه تکونی عید ولی گفتم بیام برا پسر کوچولوم اینا رو بنویسم و زود برم ... رایان جون مامانی عشقم نفسم امیدم زندگی من قربون صدای جیغت بشم قربون صدای خنده هات بشم اندازه ی ستاره ها دوستت دارم رایان جون مامانی فضول شدی اساسی  امروز داشتم تو آشپزخونه ظرف میشستم یه صدایی شنیدم برگشتم  دیدم اومدی تو آشپزخونه و داری با دستت میزنی به یخچال دیگه یه لحظه هم نمیشه تنهات گذاشت این پنج شنبه جمعه آقاجون مامان جون مهمونمون بودن و هم تو حسابی کیف کردی هم من چون تونستم کلی از کارای عقب افتادمو انجام بدم!!!کاش زودتر خونه اون طوری که می خوام مرتب بشه و بتونم همش باهات بازی کنم دیگه خنده هات به ریسه تبدیل ش...
12 اسفند 1391

یک اتفاق بامزه

درودی دیگر... امروز یه اتفاق بامزه برامون افتاد گفتم بزار تا داغه بیام بگم دقیقا ربع ساعت پیش!!!... رایان جیگر شیطون حسابی ددری شدی مامانی تا بهت میگیم بای بای دستاتو به نشانه بغل میاری بالا که بریم وقتی که تو راهروییم و میدونیم میخوایم بریم بیرون یک صداهایی در میاری از خودت که آدم شادیتو از ته قلبش احساس میکنه وتی که در هال رو میبندیم که یعنی نمیریم آن چنان لبی میزاری که آدم دلش کباب میشه!! ... خلاصه امروز صبح واسه این احساس بیرون رفتنت شال و کلاه کردم و بغلت کردم و رفتیم بیرون اول رفتیم بانک بعدش رفتیم چند تا آتلیه کودک ببینیم کارشون چه طوری بعدش هم رفتیم سبزی فروشی تا برات جعفری بخرم که تو سوپت بریزم! از وقتی وارد مغازه شدیم تا خرید کنم...
6 اسفند 1391

رایان وروجک!!

درود دیگر بار خدمت همه ی عزیزانم .... رایان داره بزرگ میشه و من ناباورانه بزرگ شدنش رو تماشا میکنم ... رایان جیگرم آن قد بامزه شدی که میخوایم بخوریمت!! کارایی میکنی که آدم از تعجب شاخ درمیاره ! هنوز خیلی از نی نی های بزرگ تر از تو هیچ حرکتی نمیکنن ولی تو سینه خیز میری در حد المپیک!! من و بابایی که جرئت نداریم چیزی رو زمین بزاریم چون یه هویی شیرجه میزنی... دیروز بابایی که چاییش رو خورد فراموش کردیم سینی رو برداریم یه هو یه چیزی بهم الهام شد که بدو بابایی رو صدا کردم و اومدیم دیدیم بله تا میتونستی قند برداشتی و میخوای بخوریشون شانسمون گفت که یه دونه برنداشته بودی چون یه دونه تو دهنت جا می شد ولی چون تمام دستت پر بود جاشون نشده بود!!!  ...
2 اسفند 1391

پسری هشت ماهه شد!!

سلامی گرم به همه ی عزیزانم... دیروز رایان جیگر هشت ماهه شد.... پسرم , عزیزم , عمرم , جونم , نفسم خدا رو شکر که تو رو دارم خدا رو هزاران بار شکر که تو را به ما داد ایشالا که مامانی هشت صد ساه بشی عسلم ... همزمان با هشت ماه شدن هنر نمایی جدیدت رونمایی شد .. جیگرم یه هفته است که تلاش میکنی سینه خیز بری و الان قشنگ میتونی خودتو بکشی جلو و سینه خیز بری دیگه راستی راستی وروجکی شدی برا خودت ... چهارشنبه هم با خاله پرستو تمرین بای بای میکردی و کلی امتحانتو خوب پس دادی دیگه کم کم داری یادش میگیری... خاله پرستو که اینجا بود دید که چه بلایی سر کتابت آوردی به پیشنهادش عکس  خودت و کتابتو میزارم که یادت باشه! من که نصف کاغذ کنده شده...
21 بهمن 1391

اندر احوالات تعطیلات

درود و هزاران درود ... این دو هفته رو حسابی سرم شلوغ بود اصلا وقت نکردم بیام و برات چیزی بنویسم پسر جیگرم.... دو هفته ی قبل که امتحانای بابایی تموم شد رفتیم خونه ی مادر بزرگا اولش رفتیم خونه ی مامان ایران فردا شبش تولد عمه شیوا بود و این هم عکس شما بغل بابایی لباسی که تنت کردم لباس بابایی بوده مال سال 59!! که مامان پروانه نگه داریش کرده و به من داد و من هم تن شما کردم و تصمیم دارم نگهش دارم!!   بعدش هم رفتیم خونه ی مامان شهلا و بعد از ظهرش رفتیم بیرون و چون هوا خوب بود خیلی خوش گذشت و بعد برگشتیم خونمون ولی دو روز بعدش چون سه شنبه میلاد پیامبر بود و تعطیلی باز رفتیم اون سمت و تقریبا 5 روزی اون ور بودیم سه شنبه چهارشنبه رو خونه ی مام...
17 بهمن 1391

روی خوش زندگی

درود…. خدا رو شکر رایان جونم خوب شدی مامانی!! وای که چه هفته ی سختی بود ولی خدا رو شکر به خوبی و خوشی تموم شد! البته هنوز یه کوچولو سرفه میکنی ولی خوب اونم ایشالا خوب میشی خدا کنه این سرمای خشک زودتر تموم بشه! دیشب تو اخبار میگفت که ویروس آنفولانزا دو هفته است که همه گیر شده و فکر کنم همون بود که من و پسرجیگرمو مریض کرد!! جیگرم این هم عکسی از دوره سرما خوردگیت که در اوج بی حالی بازم خنده رو بودی الهی فدات بشه مامان همش از یه چشمت اشک میرفت و چشمت کوچولو شده بود خدا رو شکر خوب شدی فدات شم…  رایان باز شدی همون شیطون سابق! خدا رو شکر هزار بار…  دیروز بعد چند وقت هوا بهتر شد و آفتاب شد بردمت حموم تا خوب خوب...
1 بهمن 1391

اولین سرماخوردگی رایان

سلام.... رایان برا اولین بار سرما خورد!! یکشنبه خودم سرما خوردم و تا شبش رایان هم بی حال شد! حالا صبحشم واکسن هم زده بود... شبش یک تب حسابی کرد و خلاصه کلی نگران شدیم... وای که چه شب سختی بود خودم که مریض دارو های سرماخوردگی هم که خواب آور ولی گفتم نباید بخوابم چون یه وقت رایان بدتر میشه و خلاصه تا صبح همین طور بی حال تو بغلم بود فرداش بردیمش دکتر و خلاصه دارو و شربت رو هم برای اولین بار تجربه کرد برای بار اول دوست داشت ولی بعدش دوست نداشت و با یه مکافاتی بهش میدادم ولی با اولین دارو از این رو به اون رو شد و کلی برامون خندید رایان چون از اول بچه ی خوش خنده و شیرینی بوده عادت به بی حالی ازش نداریم و بیشتر از همه دلمون برا خنده هاش ت...
29 دی 1391

رایان هفت ماهه شد!!

درود و هزاران درود.... باز این قد سرم شلوغ بود که وقت نکردم بیام آپ کنم هم امتحانات بابایی هم دو روز مهمون داری واقعا وقت نکردم.... ببخشید مامانی.. به پسر گلم غذا دادم ... وای خدایا اصلا باورم نمیشه که این شش ماه به این سرعت گذشت و شما  داری غذا میخوری... رایان رو برا چکاب بردیم دکتر و بعد از این که خیالم راحت شد همه چیش خوبه طبق برنامه دکتر بهش فرنی دادم... البته اولین بار دو قاشق چای خوری آب پرتقال خونه خاله پرستو خورد و بعد دیگه افتتاح شد و خلاصه رایان جیگر دو سه روزه که داره غذا میخوره وای که من چه کیفی میکنم وقتی بهش غذا میدم البته بابایی هم بهش خیلی خوب غذا میده! و رایان تو همین دو روزه کلی تپلی شده!! راستی مهمونامون عمه پریس...
22 دی 1391

نذری آقا رایان

هزاران درود , پریروز یعنی پنج شنبه اربعین بود ما هم نذری آق رایان رو که شله زرد بود پختیم و به همسایه ها دادیم  به خاطر امتحانات بابایی که از پس فردا شلوغ میشه مجبور شدیم خودمون تنهایی بپزیم و جای پدر مادرهامون خیلی خالی بود حتی خاله پرستو هم نبود و خلاصه  نذری رو پختیم و آقا رایان رو هم آوردیم سر قابلمه که نذریش رو ببینه و از خدا بخوایم که همیشه مواظب دردونه ی ما باشه راستی دیروز هم تولد بابایی بود مامانی و رایان برای بابا یه تی شرت خوشکل خریدن که تابستون بپوشه و جشن هم نگرفتیم باز به خاطر امتحانای بابایی و دیگه ایشالا که صد و بیست سال بابایی صحیح و سالم زندگی کنه و ایشالا امتحانشم خوب بده!! اینا هم عکسای نذری پزون ما!! ...
16 دی 1391