رایانرایان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

رایان یکی یه دونه ی مامان و بابا

چند خبر با هم!

هزاران درود... رایان مامان منو ببخش که دیر به دیر میام برات مینویسم آخه واقعا فرصت نمیشه جیگرم ... امروز یه کم عجله دارم ولی قول میدم دیگه سعی کنم تند تند برات بنویسم .... جدیدا یاد گرفتی بگی بر به معنی برق و همون موقع هم دستتو میاری بالا و لامپ رو نشون میدی ... تا هفته قبل نمیتونستی کلید پریز رو بزنی و چراغ رو روشن کنی و همیشه با کف دست میزدی روش ولی تو این هفته یاد گرفتی!! هر وقت من رو مبل دراز میکشم میای رو مامان و میری بالا: و بعد یاد گرفتی با انگشت اشاره روی پریز رو فشار بدی: آخر هفته باز رفتیم خونه ی مامان بزرگ ها و فکر کنم آخرین مسافرت تابستانمون بود چون دیگه کم کم کلاسای بابایی داره شروع میشه ... این عکس که گذاشت...
11 شهريور 1392

اولین اردوی رایان

درود ؛ رایان جیگر ایشالا همیشه سالم باشی مامانی... خوب برات بگم از اولین اردوی تو بهترینم.... دو سال پیش قبل از این که شما بیاین تو دل مامانی من و بابایی با یه گروه کوهنوردی میرفتیم مناطق دیدنی و جاهایی که با ماشین نمیشه خیلی رفت کلی کوهنوردی آب نوردی و خلاصه کلی برا خودمون حال میکردیم.... تا این که بابایی امسال گفت چیزی نمونده تابستون تموم بشه باز بریم و این قدر اصرار کرد تا مامانی گفت باشه آخه من میترسیدم فرشته کوچولوم اذیت بشه .... و خلاصه اولین اردوی تو به مقصد چشمه ناز سمیرم شکل گرفت و این هم از ماوقع ماجرا: صبح زود یعنی پنج و نیم از خواب بیدار شدیم و آماده شدیم بریم سر ایستگاه منتظر برای اتوبوس ... شما رو هم با این که خواب بودی لبا...
2 شهريور 1392

رایان و مامان و عروسی

درودی به گرمی تابستان به همه ی عزیزانم...   اللخصوص به رایان جیگر خودم که این چند وقت حسابی همراهمیمون کرد ... شرمنده به خاطر دیر آپ کردن ... خوب رایان جیگر از کجا شروع کنم برات از این یکی دو هفته که خدا رو شکر همش به شادی و مهمونی و عروسی گذشت ... گوش کن تا برات تعریف کنم:   چند وقت پیش خاله زهره خاله بابایی اومده بودن و ما هم همراه مامان پروانه اینا میرفتیم مهمونی هایی که به خاطر اومدنشون بود هم به ما خیلی خوش گذشت هم به تو خونه ی مامان ایران که کلی کیف کردی از بس تو حیاط چهاردست و پا رفتی و پله ها رو بالا پایین کردی ... این عکسو وقتی رفته بودی پشت بخاری شکار کردم تازه وقتی میخواستم بگیرمت شلنگ گاز رو میگرفتی که نتونم بیا...
29 مرداد 1392

تبریک به خاله رویا

دیروز یعنی 15 مرداد 92 نی نی خاله رویا به سلامتی به دنیا اومد ... خاله رویا عمو کورش بهتون تبریک میگیم ... تا پریروز که با خاله رویا حرف میزدم قرار بود اسم گل پسری کیاشا باشه ولی خبر قطعی ندارم... انشالا زودی میریم دیدنش که کلی عکس ازش بگیریم.... خاله رویا بعد از اون همه سختی مبارکت باشه هدیه ی الهی... ...
16 مرداد 1392

یک روز با پرنسس ها

و اما پست دوم.... دوباره رفتیم دیدن خاله ندا و دخملای خوشکلش ... هورا... چهارشنبه بابایی مجبور شد بره سر کار و ما رفتیم خونه خاله ندا .... الهی قربون این خوشگلا بشم من .... خانم , ناز , ماشالا هزار ماشالا خدا حفظشون کنه جیگرای منو تو رو خدا ببخشید رایان این قدر اذیتتون کرد:   قربون هانا خانم خوشگل بشم که خودش داره شیر میخوره:  قربون هانیتا خانم بشم که حواسش به همه جا هست و اما این هم رایان در تلاش برای رسیدن به خوشگلا:                 مامانی چرا این قدر هانیتا رو اذیت کردی؟ تازه شیشه شیرش رو هم خوردی... آخه تو چرا ...
10 مرداد 1392

تعطیلات مامان و رایان

درود.... و باز بعد از چند روز تاخیر از خونه مامان پروانه دارم برات آپ می کنم پسر خوشگلم خاطرات قشنگتو... امروز برات دو تا پست میزارم البته اگه بزاری چون جلوم وایسادی و نمیزاری که !! هفته پیش اومدیم خونه ی مامان جونا و کلی بهمون  خوش گذشت ... جمعه بابایی رفت خونمون و من و شما موندیم خونه ی آقاجون و مامان جون و با خاله ها کلی بهمون خوش گذشت بیشتر از همه به تو هر روز بیرون رفتن هر روز بستنی هر روز آب بازی... م به من که دیگه نگو بعد مدت ها یه استراحت دبش .... کلی کار عقب افتاده ... کلی خرید چند روز عالی .... مرسی آقا و مامان که هوامونو دارین.... این هم چند تا عکس از این چند روز: آب تنی تو آشپزخونه!!!!     استخر ت...
10 مرداد 1392

رایان و سیزده ماهگی

درود.... رایانم عمر مامان ایشالا همیشه سالم باشی گلم.... این دفعه سومه که دارم مینویسم اگه این دفعه هم کامپیوترو خاموش کردی پا میشم میرم دیگه!!! خوب انگار سرگرمی جدید پیدا کردی رفتی !!! هر روز میخوام بیام برات بنویسم از روزی که گذروندی ولی واقعا باهات سخته نوشتن آخه هی یا کام رو خاموش میکنی یا غرغر میکنی که بغل میخوای و بعدش هم دیگه هیچی هر چی نوشتم رو با یه کلید میپرونی!!! وروجک من چرا این قدر تو شیطونی؟؟!!!  خوب بزار از آخر هفته  قبل برات بگم که رفتیم دیدن خاله ندا و پرنسسای خوشکلش هانا و هانیتا.... وای خدایا هر چی از خوشکلیشون بگم کمه... بگین ماشالا... این قد ناز بودن که خدا میدونه ... جیگرای خاله ایشالا همیشه سا...
31 تير 1392

آمادگی برای تولد و اولین مروارید

درود... درود به همه ی دوستای ویلاگی به مامان بابای گلم مشتری های پر و پا قرص وبلاگم و به رایان قشنگم که هر روزش با دیروزش فرق داره... منو ببخش مامانی که چند وقته برات ننوشتم آخه درگیر کارای تولدتم میدونی که آخر هفته تولدته و من حسابی مشغولم .... قربونت بشم الهی که داری یه ساله میشی و خبر بسیار مهم این که دیروز دیدم وقتی بهت غذا میدم قاشق به یه چیزی میخوره و صدا میکنه و بعد با دست امتحان کردم و دیدم بلههههه... یه جوونه ی خوشکل رو لثه ی گل پسرم میدرخشه.... آره گلم بالاخره نگرانی من تموم شد و بالاخره در تقریبا یک سالگی دندون درآوردی .... قربون پسر حسابگرم برم که جشن تولد و جشن یه سالگیش یکی شده... مامان جون مبارک باشه فدات شم... این مدت خیلی ...
17 تير 1392