رایانرایان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

رایان یکی یه دونه ی مامان و بابا

خرداد هم تموم شد!!

سلام و صد سلام عید همه مبارک.... رایان خوشکل من عیدت مبارک مامانی الهی قربونت بشم پارسال نیمه شعبان تو دلم بودی و من منتظر دیدن روی ماهت و امسال با خودت جشن میگیریم خدایا ممنون هزاران بار ممنون.... از آخرین باری که برات نوشتم خیلی گذشته ولی مامانی رو ببخش 22 ام که امتحانای بابایی تموم شد هم زمان با تموم شدنش اول شما یه کوچولو مریض شدی و خدا رو صر هزار بار زود خوب شدی ولی بعدش من و بابایی دو تایی مریض شدیم برا همین چند روز نتونستم بیام برات بنویسم این آخر هفته هم رفتیم خونه مامان جون اینا دو روزی بودیم بعد هم خونه مامان پروانه و دو روز هم اونجا بودیم و دیشب برگشتیم امروز هم بابایی رفته سر کار این دو سه روز بهمون خوش گذشت و خستگی از تنمون رف...
3 تير 1392

دوازده ماهگیت مبارک پسرم

درودی به زیبایی دنیای رایان رایان خوشکلم دوازده ماهگیت مبارک گل پسرم ... الهی قربونت بشم مامان که این قدر زود داری بزرگ میشی و الان که چیزی به تولدت نمونده من در حیران اینم که چه طور یک سال گذشت.... یک سال پیش این موقع هنوز تو دل مامان بودی و من هر روز آرزو میکردم زودتر ببینمت اسمت رو با بابایی انتخاب کرده بودیم و منتظر اومدنت بودیم و امروز با آنچنان سرعتی داری بزرگ میشی که گاهی یادم میره دیروزش چه قد ی بودی... قربون خنده هات بشم... قربون هوش و استعدادت بشم... قربون پاهای قویت بشم... قربون لثه های بی دندونت بشم... پس کی میخوای دندون درآری؟!؟!یازده ما از بودنت گذشته و برای من مثل یک ساعته چون خیلی بهم خوش میگذره! به تو چی گل پسرم؟از من راضی...
20 خرداد 1392

رایان و شیطونیاش

درود... پسر خوشکلم الهی من فدای اون خنده هات بشم الان لالا کردی و من از فرصت استفاده کردم اومدم برات از خودت بگم از شیطونیات از کارایی که دنیا رو برامون بهشت کرده.... چند وقتی هست که فهمیدی ارتفاع یعنی چی و روی مبل یا تخت یا لبه ی ایوون خیلی با احتیاط نگاه میکنی و دنبال راهی هستی برای پایین اومدن .... یاد گرفتی چهار زانو بشینی نمیدونم از کجا ولی این قد با مزه نشسته بودی دلم نیومد عکستو نذارم!! غذا هم خورده بودی و وقتی دیگه میل نداشتی گذاشتمت روی مبل و من و بابایی غذامونو خوردیم .... چند وقتی هست که یاد گرفتی با استفاده از هر چیزی بلند بشی بایستی... قربون اون پاهای کوچولو و فرزت بشم....       ...
6 خرداد 1392

به مناسبت روز پدر

و اما امروز ١٣ رجب است و روز پدر ... برای من که آقا جونم یه جایگاه ویژه ای تو دلم داره امیدوارم خدا هیچ وقت سایه ی هیچ پدری رو از سر بچه هاش کم نکنه آقا جونم خیلی خیلی دوست دارم بابا جمشید شما هم خیلی برام عزیزین امیدوارم سال های سال خوشحال و سلامت باشین... پدر جان ، با یك دنیا شور و اشتیاق وضوی عشق می گیرم و پیشانی بر خاك می گذارم و خداوند را شكر می كنم كه فرزند انسان بزرگ و وارسته ای چون شما هستم. پدر جان عاشقانه دوستت دارم و دستانت را میبوسم. داود ... عزیزم ؛ ای تمام زندگی و هستی ام، عشق را با تو تجربه كردم و بدان مروارید زیبای عشقت همیشه در صدف سرخ قلبم جای دارد. بهترینم، به پای همه خوبیهایت برایت خوب بودن، خوب ماندن و خوب دیدن...
3 خرداد 1392

روزهای آخر اردیبهشت

درودی دیگر به همه ی عزیزانم... رایانم منو ببخش که چند روزه نتونستم بیام روزهای قشنگ زندگیت رو به یادگار بذارم... آخه مامانی این دو سه روزه مشغول تر تمیز کردن بودم راه پله و سر پله و ... آخه دیگه به محض این که در باز میمونه میری توی راه پله و من به خاطر وجود نازنین تو همه ی راه پله رو شستم تا یه وقت مریض نشی.... گل پسرم آخر هفته ی خوبی داشتیم سه شنبه هفته گذشته مهمون داشتیم مامان پروانه اومده بود خونمون و هممونو خوشحال کرد... سه شنبه بابایی شب رفت سر کار و دیگه از چهارشنبه صبح پیشمون بود... چهارشنبه  بعدازظهر با بابایی و مامان پروانه رفتیم مزرعه دوست بابایی و توت خوردیم یه جور توت خاص به نام توت موزی!!! بمیرم الهی چون دکتر تا یک سالگی ...
30 ارديبهشت 1392

یازده ماهگی پسرم

درود.... روزها پشت سر هم میگذرن و اصلا باور کردنی نیست که این قدر زود فرداها می آیند و می روند... و اما 20 اردیبهشت هم گذشت و پسرم وارد یازده ماهگی شد... رایان خوشکلم یازده ماهگیت مبارک.... تو یازده ماهگی پیشرفت هایی که داشتی کاملا مشهودن الان دیگه وقتی دستتو به مبل یا دیوار میگیری میتونی چند قدم راه بری وقتی روی مبلی میفهمی که ارتفاع داره و خودتو پایین نمیندازی بلکه محکم خودتو میگیری که یه وقت نیافتی... کشوی میز رو باز میکنی و هر چی توشه خالی میکنی وقتی با یه وسیله خاصی بازی میکنی و ازت میگیریمش ناراحت میشی و گریه می کنی این قد بامزه که نگو... نفهمیدم کی یاد گرفتی که ماما بگی الان وقتی کارم داری میگی ماما ماما... شبا هم دیگه میخوابی و کمتر...
20 ارديبهشت 1392

تبریک به خاله ندا

درود... به سلامتی نی نی های خاله ندا دیروز یعنی 17 اردیبهشت به دنیا اومدن تا جایی که خبر دارم خدا رو شکر حال نی نی ها و مامان ندا خوبه و امروز میرن خونه بی صبرانه منتظر دیدنشون هستیم... خاله ندا , عمو وحید هزاران بار مبارک.... ...
18 ارديبهشت 1392

تولد سه سالگی کیان

درود.. دیروز 12 اردیبهش بودش و تولد کیان عزیز... از همین جا باز بهش تبریک میگیم... خیلی خوش گذشت و بیشتر از همه جای بابایی خالی بود آخه بابایی شیفت بود و سر کار بودش!!! این هم چند تا عکس از دیشب: این عکس کیک آقا کیان که خیلی خوشکل بودش:     این هم آقا رایان که گرمش شده بود و آب میخورد!!   اینا هم کیان و رایان که تو اوج شلوغی نتونستم عکس دو نفره ی بهتری بگیرم!! و این هم عکس پسر بچه های شیطون وقتی که کادوها باز شدن و کادوی ما به کیان که یه بازی فکری بود و همه را مشغول کرد: باز هم به کیان تبریک میگیم و براش عمر صد و بیست سال آرزو میکنیم....   ...
13 ارديبهشت 1392

فرشته ای به نام مادر

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: می‌گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید؛ اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد؛ اما کودک هنوز اطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه: اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند. خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خوان دو هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.   کودک ادامه داد: من چگونه می‌توانم بفهمم مردم چه می‌گویند وقتی...
11 ارديبهشت 1392