عاشورای 92 و رایان ما
درودی مجدد... امشب میخوام بترکونم! ... و اما محرم امسال یه شور و حال دیگه ای داشت نمیدونم به چشم من این طور بود یا نه ولی امسال محرم خیلی پر شور و حال بود ... پارسال شما خیلی کوچولو بودی برا همین نشد که خیلی ببریمت بیرون ولی امسال دو شب که با بابایی رفتی هیأت و برای تاسوعا عاشورا هم که مامان جون و آقاجون اومدن خونمون و با اونا رفتیم بیرون... برای تاسوعا بابایی سر کار بود آخه باز بابایی شیفتی شده کارشون... برا همین با آقاجون اینا رفتیم بیرون ... ولی برای عاشورا ساعت نه صبح رفتیم میدون امام ... شما هم لباس حضرت علی اصغر که آقاجون برات خریده بودن رو پوشیدی و شده بودی سوژه عکاسا! ... اولش شلوغی برات جالب بود و دوست داشتنی تو بغل تماشا کنی ...
ولی کم کم گریه زاری که بزارین برم!
و بعدش که گذاشتیمت زمین فرار کردی و رفتی...
البته گاهی هم یه نگاه پشت سرت میکردی که بدونی پشت سرت هستیم یا نه!!
امام حسین نگهدارت باشه مامانی که شما هم اندازه ی خودت برای امام عذاداری کردی
و بعدش برگشتیم بهارستان تا دسته های اینجا رو هم ببینیم ... بعدش دادیمت بغل آقاهایی که رو اسب بودن و میخواستن برن تعذیه اجرا کنن ... برگشته بودی و صورتشونو نگاه میکردی و میخواستی روشونو رد کنی!! مامانی یه وقتایی هم بترسی بد نیستا مثلا کوچولو هستی شما هنوز!
و بعدش من و بابایی چشممون خورد به لوله های آب و بعدش هم عکس از تو!! این قدر باحال بودی وقتی فهمیدی صدات اون تو میپیچه! هی میگفتی اِ اِ تا ببینی چی میشنوی و بعد میخندیدی!!
و بعد از عاشورا وقتی مامان جون اینا رفتن و بابایی هم رفت سر کار من و شما موندیم و دیدم که بله رایانم تب داره! خلاصه جمعه رو کلا بی حال بودی و شنبه بردمت پیش عمو فرشید دکتر و دیدیم که بله پسرمون گلوش چرک کرده! خلاصه خدا رو شکر الان خیلی بهتری ولی جمعه وقتی این طوری بیحال خوابیده بودی جیگرم کباب میشد!
..... پسرم همیشه سالم باشی الهی .... ایشالا خود امام حسین مواظب تو و همه ی بچه های دنیا باشه ...