پانزده ماهگی پسرم
درودی به رنگارنگی پاییز ... پسرکم پاییزت مبارک مامانی رو ببخشش که دیر به دیر برات مینویسه به حساب تنبلی نذار تمام وقتم دربست در اختیار توست البته فکر نکن دارم شکایت میکنم نه اصلا واقعا خدا رو شکر میکنم که تو رو دارم اونم تو که این قدر نازنینی الهی فدات بشم پسر خوب من ...
از وقتی که میتونی راه بری دیگه راستی راستی وروجک شدی و همه جا میخوای بری برای همین از صبح که بیدار میشم باهات بازی میکنم تا شب که از خستگی خودت میای بغلم و گاهی با شیر گاهی هم بدون شیر خوردن و فقط از فرط خستگی میخوابی ...
از اول مهر که ساعت ها جابجا شدن ساعت خواب ما هم فرق کرده ساعت 6 بیدار میشیم و با بابایی صبحونه میخوریم و بعد که بابایی میخواد بره سر کار یه پروژه برای آروم کردن شما داریم چون شما هم میخواین با بابایی بری!! هر روز یه ابتکار جدید به خرج میدم تا دَدَر رفتن یادت بره! وقتی هم که بعد از ظهرا بابایی میخواد بیاد همین که صدای چرخوندن کلید رو میشنوی آن چنان خنده هایی میکنه که آدم میخواد بخوردت بعد بُدو بُدو میای جلوی بابایی و تمام خستگی بابایی رو در میکنی .. الهی قربون محبتت بشم مامانی ...
از کارهایی که جدیدا انجام میدی خدا رو شکر خیلی خوب غذا میخوری دیگه! فکر کنم چون رفت و آمدمون کمتر شده و دیگه خونه ی خودمون هستیم این طوریه چون هم خوابت خیلی خوب شده هم غذات!خدا رو هزار مرتبه شکر...
دیگه بگم برات وقتی باهات صحبت میکنیم قشنگ متوجه میشی که چی میگیم مثلا میگم رایان بشین و آب بخور سریع میشینی ... میگم رایان تلفن بعد دستت رو میبری کنار گوشت که یعنی علو ... میگم ساعت کو نگاه به ساعت دیواری میکنی... برق رو که خیلی وقته میشناسی ... خاله پرستو بهم میگفت ناراحت نشو مامان نمیگه عوضش اسم رشته مامانش رو میدونه! ...
میگم برو عینک بابا رو بیار حمله میکنی به بابا و در یک ثانیه برش میداری (همین چند وقت پیشا خونه ی مامان جون اینا عینک بابایی رو از طبقه دوم انداختی پایین و شکستیش!) ....
توپ و ماشین و لیوان خودت رو هم که ارادت خاصی بهشون داری ... ولی از همه بیشتر به مگس کش علاقه داری حتی یه جایی که میخوایم بریم میارم برات!!البته کاملا تمیزه و فقط مخصوصه خودته!
یاد گرفتی چیزها رو بندازی زیر کابینت بعد بیای دستم رو بکشی و ببری تو آشپزخونه بعد همون جایی که چیزه افتاده میشنی و لپتو میچسبونی زمین و زیر کابینت رو نگاه میکنی وقتی دیدیش با دست اشاره میکنی و میگی اِهه اِهه که یعنی بدش! و این عمل حداقل بیست بار تکرار میشه تا خسته بشی! الان هم که دارم برات مینویسم لیوان آب سرد کن یخچال رو آوردی و هی از روی تخت میندازیش زمین تا من بهت بدمش!!....
چند وقتیه عاشق این هستی که در رو ببندی چه در کمد چه در کابینت چه در یخچال ... و خلاصه اگه یه وقت مثلا میخوام از تو کمد لباس بردارم با هزار مکافات بهم اجازه میدی ...
اگه خدای نکرده جایی هستی که خطر تهدیدت میکنه مثل زیر میز یا لب صندلی همین که با نگرانی میگم رایان بی حرکت وایمیسی تا بیام کمکت عاشق این حرکتت هستم چون خیلی مواظب خودت هستی فدات بشم...
تقریبا یه هفته ای هست که میتونی تنهایی روی صندلی پلاستیکیت بشینی! به نظر آسون میاد ولی من میدونم که چه قدر فکر کردی تا راهش رو پیدا کردی آخه کمی برات بلنده برا همین اول با یه پا میری روش و مطمئن که شدی جا پات خوبه خودت رو میکشی بالا...
عاشق پیام بازرگانی هستی و به خصوص به پیام بازرگانی های پوشکی ابراز علاقه میکنی چون نی نی دارن!! الهی فدای تنهاییت بشم....
اینا هم چند تا عکس ازت!
کشو رو که باز کردی هیچی توشم که رفتی هیچی اصرار داشتی که در کشو رو ببندی!!آخه تو که اون تو جات نمیشه مامانی
کوچولو که بودی همش میرفتی پیش میز تلویزیون اون موقع ها همش میترسیدم اتفاقی برات نیافته اما حالا که دیگه مردی شدی برا خودت میری پشت میز تلوزیون و بعد این طوری با احتیاط میای بیرون:
دیگه خودت رو شناختی و تو آینه اون قدر بامزه به خودت نگاه میکنی که آدم برات ضعف میکنه:
در حال کشف چی هستی: تو که شیر نداری!!!!!!!
این هم یه عکس تو و هستی که جمعه پیش مهمونمون بودن!
الهی من فدای خنده های قشنگت بشم قربون صدات بشم قربون بَه بَه گفتنت بشم ... این قدر عاشقتم که با زبون نمیشه بهت بگم !